جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ | ۱۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری | ۲۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
هدر بالا
  1. اجتماعی
سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹ ۲۲:۴۵
زمان مطالعه: 3 دقیقه
همه نیروهای کازرون در یک سنگر بودیم. علی دادگر، سید محسن شاکری و حیدر شیرویس‌زاده، هم افزوده شدند. آن‌ها هم بیشتر در سنگر ما بودند. تا این‌که توانستند در چاله‌ای برای‌شان سنگر بدون پوششی بسازند. تا شب‌ها را در آن بگذرانند.

به گزارش پیام خبر؛ خط انگشتی فاو رو تازه توسط گردان فجر گروهان صمد فخار تحویل گرفته بودیم. من پیک بودم. عبدالرضا راهنده، معاون گروهان و اصغر شجاعی؛ بسیم‌چی بود. زمان زیادی از عملیات والفجر ۸ نگذشته و خط کامل تثبیت نشده بود. سنگرهای کوچک و موقتی بدون امکاناتی داشتیم. هنوز برخی از نیروها سنگر استقرار نداشتند. در نوک انگشتی، سنگر کوچکی در اندازه چند تن نشسته داشتیم. همه نیروهای کازرون در یک سنگر بودیم. علی دادگر، سید محسن شاکری و حیدر شیرویس‌زاده، هم افزوده شدند. آن‌ها هم بیشتر در سنگر ما بودند. تا این‌که توانستند در چاله‌ای برای‌شان سنگر بدون پوششی بسازند. تا شب‌ها را در آن بگذرانند. همچون همیشه، آن شب هم حیدر برای خوردن شام و رفتن سر پست نگهبانی به سنگر ما آمد. اما این بار فرق می‌کرد... گفت: شب آخر است... دیگه اینجا نمی‌آم. شانه‌ای از جیبش بیرون آورد. گفتم: چکار می‌خواهی بکنی؟ گفت: می‌خوام موهامو شونه کنم. گفتم: در این شوره‌زار با هوای شرجی و چسبندگی با گرد و خاک، شونه کردن سخته... گفت: با سختی هم شده انجامش می‌دم. باید آماده بشم... برای این چند شب و روز حلال کنید... مانده بودم چه می‌گوید. شاید می‌خواهد به سنگر دیگری برود... نه قصد رفتن! برای نگهبانی از سنگر بیرون رفت. هنوز چشمم سنگین نشده بود که صدایی آمد: علی دادگر خمپاره خورد. از سنگر خودمان تا آن‌جا حدود ۷۰ متر بود. با چاله و چوله‌هایی که از انفجار گلوله‌ها درست شده بود، نمی‌دانم چگونه خودم را رساندم. خمپاره روی دیوار سنگر که الوارهای بدون خاک داشت، خورده بود. کنار دیوار را نگاه کردم؛ حیدر، علی و محسن کنار هم خوابیده بودند. الوارها را جابجا کردم. یکی از الوارها در سینه حیدر فرو رفته بود. با احتیاط آن‌ را برداشتم؛ درد داشت. گفت: حسین یواش‌ جابجایم کن. بغلش کردم... از من اشک می‌بارید و از او خون... دوستش داشتم. گفتم: کمی تحمل کنی تو را به بیمارستان می‌رسانم... اما به این جمله باور نداشتم... شاید برای تقویت روحیه خودم بود... او را به گوشه‌ی امن دیگری بردم و گذاشتم. دوستان دیگر نیز برای کمک آمدند. به سراغ علی دادگر رفتم؛ از زانوانش خون می‌چکید... متوجه شدم که پایش به پوستی بند بود... او را هم بیرون آوردیم و روی برانکارد گذاشتیم. سپس به سوی سید محسن شاکری رفتیم و او را هم بیرون آوردیم و... گفتند: آمبولانس آمد... باید ۵۰۰ متری، بچه‌ها را با برانکارد به آمبولانس می‌رساندیم. برگشتم حیدر را دوباره بغل کردم. این‌ بار چیزی نگفت و آرام خوابیده بود. می‌خواستم بگویم شفاعت یادت نرود... با خود گفتم زنده است. روحیه‌اش از دست می‌رود. اما او از قبل خودش رو برای رفتن آماده کرده بود.

 

کد خبر 135734

 

مطالب مرتبط

دیدگاه ها

شما هم می توانید نظرات خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید