جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ | ۱۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری | ۲۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
هدر بالا
  1. اجتماعی
سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹ ۲۲:۵۵
زمان مطالعه: 11 دقیقه
علی‌محمد روانستان، رزمنده جانباز و آزاده‌ای است که پس از دوران آزادی، تحصیلات تکمیلی خود را ادامه داد و هم اکنون به عنوان پژوهشگر و نویسنده در شیراز فعالیت می‌کند.

به گزارش پیام خبر؛ علی‌محمد روانستان، رزمنده جانباز و آزاده‌ای است که پس از دوران آزادی، تحصیلات تکمیلی خود را ادامه داد و هم اکنون به عنوان پژوهشگر و نویسنده در شیراز فعالیت می‌کند. انتشارات نشر زرینه نیز به مدیریت او در حال فعالیت است. یادداشت وی را به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به کشور عزیزان می‌خوانیم: چیزی به سختی یک قلوه سنگ به سرم خورد و وجودم به دوار افتاد، احساس کردم کسی آسمان را به سر ریسمانی بسته و آن را دیوانه وار دور سرم می چرخاند و بر مشرق و مغرب تنم می کوبد، بدنم در میان زمین و آسمان بی اختیار دچار سماعی عاشقانه و سحرانگیز شده بود، درست نفهمیدم آن حرکات ناموزون یا رقص بی اختیار چقدر طول کشید اما چشم که باز کردم خود را در آغوش زمین_ که عاشقانه مرا بر سینه چسبانده بود_ یافتم، رگه هایی خون خوش رنگ ردی از عشق و جانبازی را بر صورت تا چانه هایم جا گذاشته بود! خواستم از جایم بلند شوم اما پاهایم مانند شلواری که آن را شسته و آبش را گرفته باشند اختیار از کف داده و نای هیچ حرکتی را نداشت؛ عصب های تیره پشتم آرام آرام دست از کار کشیده و خفته بودند، دیگر خبری از بدن و یکی از پاهایم نمی رسید، احساس با دست و پای چپم خداحافظی کرده و توان جابجا شدن را از من ستانده بود. می خواستم فریاد زنم اما بر که!؟ از چشمخانه ام به بیرون نگریسته و اطراف را پاییدم ولی به جز تصاویر درازکشیده یک قبضه آرپی جی هفت که تا لحظاتی پیش مدام تار ماشه اش را با سرانگشتانم نواخته بودم، کوله آن و کلاه آهنی ام که یک سوراخ بزرگ جلویش تعبیه شده بود، چیز دیگری ندیدم. به ناچار چشم گرداندم و مشغول وراندازکردن پاهای قدرتمندی شدم که تا لحظاتی پیش، بدنم را به این سو و آن سو می کشیدند. در همان لحظه چند عراده تانک سر رسیدند و محیط پانصد متری دایره ای را که من نقطه پرگار آن بودم، درنوردیدند و جهنمی از آتش بپا کردند. گهگاه در نزدیکی هایم چند بوته آتش از زمین می رویید و سپس خاکستر می شد. گاهی هم یک گلوله آتشین با شتاب یک شهاب سنگ از بالای سرم عبور می کرد. کمی آن سوتر، مویرگ رودخانه نیسان از پوست صحرا کنده شده بود و چون ماری، آرام و بی صدا بر سینه بیابان سر می خورد و به پیش می رفت. تنم به لرزه افتاده بود؛ تشنه بودم، سخت تشنه. عطش بی تابم کرده بود، انگار دهانم را از کاه خشک مخلوط با پنبه پر کرده بودند! نیازمند قطره ای آب بودم تا زبان خشکیده در کامم را رطوبتی دوباره بخشد. با خود گفتم؛ ای کاش چند قدم آن سوتر بر زمین چکیده بودم، آنگاه می توانستم نیسان را یکجا سربکشم و یا چون قمقمه ای کوچک آن را ببلعم، اما امان از این رود که بی ما می رود. تصویر مبهوت و حیرت زده یک نوجوان بسیجی که با ترسی آمیخته از شگفتی بالای سرم ایستاده و به من زل زده بود، رشته افکارم را از هم گسست. چشمانش بر صورتم قفل شده بود و لب از لب تکان نمی داد.! نفهمیدم چه دیده بود که زبانش به گفتار در نمی آمد ... تا آنجا که چشمانم یاری می کرد او را دنبال کردم و وقتی در افق نگام گم شد دوباره من ماندم و احساس عطش و آن صحرای بی انتها. تا چشم کار می کرد بیابان بود اما دریغ از یک جنبنده! نه از نیروی خودی خبری بود و نه از دشمن؛ انگار آب مرگ بر آن بیابان پاشیده بودند. سکوت عجیبی بر صحرا حکمفرما شده بود. فقط گهگاه صدای ترکیدن گلوله توپ و خمپاره ای و یا صفیر گلوله ای سکوت را در هم می شکست و دوباره ... اما این بار صدای گلوله نبود که سکوت صحرا را شکست بلکه صدای دلنشینی بود که از حنجره «اکبر میراب» در گوشم نشست.! - علی! کاکام!! چت شده؟ و در حالی که تفنگش را در دستانش جابجا می کرد، به من نزدیک شد، آن را بر زمین گذاشت، زیر بغلم را گرفت، مرا تا نیمه تنه اش بالا آورد اما همراه با پیکر نیمه جانم به زمین افتاد. این تلاش را چند بار تکرار کرد اما چون راه به جایی نبرد با بغضی که می رفت تا به گریه تبدیل شود گفت: علی! چکار کنم؟ گفتم فکر من نباش برو بجنگ اگر هم تونستی کمک بیار. زمان زیادی نگذشته بود که صدای همهمه گروهی که اکبر پیشاپیش آنها حرکت می کرد، در گوشم نشست. دورم حلقه زدند. یکی از آنها خیلی زود بسته کمک های اولیه که روی کمرم بسته شده بود را باز کرد و مشغول پیچیدن باند دور سرم شد. صدای اعتراضم بلند شد که چرا اینها را باز کرده و دور سر من می پیچید؟ حیفه! نکنید. شاید کسی زخمی بشه و به اونها نیاز باشه. ولی آنها خیال می کردند به خاطر خون زیادی که از من رفته هذیان می گویم و به حرفهایم توجهی نکردند. زیر بغلم را گرفته و به سمت عقب می کشیدند اما شدت آتش دشمن که دوباره زیاد شده بود اجازه ادامه این کار را به آنان نداد.! گروهی دیگر آمدند و مرا روی کوله پشتی آرپی جی ام انداخته و با سرعت به راه افتادند. اوضاع خوب پیش می رفت و چشمان من همچنان اطراف را می پایید. ناگهان چشمم روی ساق دست رزمنده ای که بند سمت چپ کوله را گرفته بود قفل شد و دیدم که یک سوراخ در دستش ایجاد شد، انگشتانش شل شده و از دور بند کوله بار شدند و من بر زمین افتادم. رگبار تیربار دشمن کار خودش را کرد و باز من ماندم و صحرا و تشنگی و گلوله باران دشمن. کمی که روی زمین آرام گرفتم، با خودم گفتم: را ستی چرا اینها سرم را پانسمان کردند! دست راستم را که کار می کرد بالا بردم و روی سرم کشیدم. از کنار باند که شل شده و قدری کنار رفته بود چهار انگشتم در شکافی که در اثر تیر در سرم ایجاد شده بود، فرو رفت. دستانم را جلو چشمانم گرفتم، باورکردنی نبود؛ استخوانهای خرد شده جمجمه مانند پودر نارگیل به نوک انگشتانم چسبیده بودند.! آنجا بود که فهمیدم تیر خورده ام و با لبخندی تلخ به خودم گفتم: نمردیم و یک تیر هم خوردیم. و به یاد سبک وزنی دقایقی قبل افتاده و باز نجوا کردم: پس اینکه می گویند: شهید با اولین قطره خونش که ریخته می شود همه گناهانش بخشیده می شود، درست است. در اثر انفجاری مهیب مشتی خاک از زمین بلند شد و بر سر و صورتم ریخت. همزمان پژواک صدای یک «آخ» که حکایت از دردی شدید داشت، در گوشم نشست. شبحی تلوتلوخوران پشت سرم به زمین افتاد. رزمنده زخمدار پشت به پشتم داد و جهان وجودش در معرض زلزله ای کوبنده و شکننده لرزیدن آغاز کرد. کم کم هیاهو فرو نشست و صدای ناله های دردناک و کشدار رزمنده زخمدار برخاست. کرکسی در فاصله چند متری به نظاره مان نشسته و چشمان مرموز و بی طاقتش را به چشم هایم دوخته بود. حرکتی را چشم می داشت که از من بر نمی آمد، طوری که رزمنده زخمی هم بشنود گفتم: لاشخور کثیف، فکر می کند بی جانیم! سپس بدون اینکه او را ببینم گفتم: راستی من فلج شده ام.! تیر مستقیم کالیبر خورد بهم. تو چی، اسمت چیه، از گروهان خود مایی، مگه نه؟ زحمت عمیقه؟ پس چرا حرف نمی زنی؟ تو را خدا یه چیزی بگو، فریاد بزن یا لااقل یه سنگی به طرفش بینداز. با چنگال نگاهش دارد مرا می درد.! اما حیف که توان برخاستن ندارم؛ اصلا زمام تنم را در اختیار ندارم، افراد دشمن تنم را از گردنم جدا کرده اند برای همین هم هست که دیگر وجودش را احساس نمی کنم. اما طوری نیست باید صبور باشیم! تو هم صبر کن الآن بچه ها سر می رسند. ولی انگار لحظاتی بود که او به پرواز در آمده و در نیمه راه بین ثری و ثریا برای فرود در بهشت داشت ارتفاع کم می کرد. جسمش بی حرکت در آغوش خاک خفته بود و روحش آرام و بی صدا از مرغزار تن تا ...! همزمان نسیمی خنیاگر از بالای سرم گذشت، زلزله به نماز آیات کشید! صدای گام های نسیم دور شد و رایحه ای خوشتر از عطر ریاحین که در فضا پراکنده بود تا چندی مشامم را به خود مشغول داشت. دقایقی بعد نه صدای بال فرشتگان بود و نه آن نسیم خوش رایحه. همه چیز چنان بود که باید باشد از جمله آن نگاه های آزاردهنده و منقار نفرت انگیز که آب از آن به راه افتاده بود. تنها بودم، تنهای تنها در مشیمه گیتی. تمام توانم را در دست راستم جمع کردم و بوته های خار را گرفته و بدنم را اندکی حرکت دادم، غلتی خوردم و بدنم درست پشت سر رزمنده که پشتش به من بود و هرگز نتوانستم صورتش را ببینم قرار گرفت. وای چقدر تشنه و تنهایم! خدایا عنایتی کن. چه خوش آرام خفته است این پسر خوب، چه حال رشک برانگیزی دارد! چقدر خوب است رهایی از اسارت عناصر اربعه! خدایا، مرا هم به جایی بر که حسن القضایش دیدار تو و سوئ القضایش لحظه ای هجران توست. صدای انفجار گلوله توپی که در کنار من و همنشین بی جانم به زمین خورد، گوش چپم را که به زمین چسبیده بود، آزرد و محیط پیش رویم برای چند لحظه درخشید. پلک هایم سنگین شد، چشمانم سیاهی رفت و نگاهم در هاله ای غبار گم گشت. مادرم را دیدم که در حالی که زیپ ساک چرمی مشکی رنگی که وسایل شخصی و ملزومات جبهه ام را در آن گذاشته بود، می کشید، گفت: علی بیا بشین یه لقمه نون بخور که داره دیر میشه، می ترسم از دوستات جا بمونی. راستی یه مقدار تخمه و پسته هم برای تو راهت گرفته ام. گفتم خیلی ممنون، ای کاش یه قمقمه هم گرفته بودی، آخه خیلی تشنه ام! خواهرم هم گفت: راست می گه، یه قمقمه هم براش می گرفتی، آخه خوزستان آتشه! احساس کردم کسی در پلک هایم را می کوبد. عصب بیدار آنها را گشود. در همان حال از تصویر یک منقار بزرگ و منفور در برابر دیدگانم جا خوردم. کرکس به خوردن این خوان گسترده آمده بود. پست فطرت ها تا یک دم پلک بر هم بگذاری به طمع می افتند. کرکس به عقب جست و پر حوصله به انتظار درگیری دوباره صفوف مژگانم ماند. نمی دانستم چند قرن در خواب مانده بودم، شاید هم نه، مرده بودم و دوباره ... دهانم پر از خون بود، لبانم خشک شده و داغمه بسته بود. انگار تشنگی پایانی نداشت. آرزو کردم ای کاش نیسان یک قمقمه کوچک بود، و آن قمقمه آب بسته به ریسمانی دراز و سر آن ریسمان لای دندان های نیش من، آنگاه ریسمان را آن قدر می جویدم تا قمقمه به لب هایم برسد و ... تشنگی، عطش و فکر آب تیر نگاهم را بر قمقمه پلاستیکی و سبزرنگ همنشین بی جانم که با فانسقه روی کمرش محکم شده بود، نشاند. این بار دیدگان نافذ من بود که مانند چشمان کرکس به طعمه اش خیره شده و برای آن برنامه می ریخت. وقتی سر قمقمه را با سختی زیاد گشودم، احساس می کردم که رودخانه نیسان را فتح کرد و الآن می توانم همه آب آن را یکجا سر بکشم. تا قمقمه را به دهانم نزدیک کردم، صدایی از درون به من نهیب زد: مگه نمی دونی آب برای زخمی بده و اونو می کشه؟ گفتم: بله ولی به یک لحظه سیراب شدن می ارزه.! تنور دهانم داغ بود و کوره جانم همچنان می سوخت. با حافظ هم کلام شدم: شرابی تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش مگر یکدم بیاسایم ز دنیا و سر و شورش با آب آن قمقمه و قمقمه خودم صراحی دهانم را با آب حیات سیراب کردم حالا دیگر نه از آب خبری بود و نه از آبادی! ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... زخم، خون ریزی، تنهایی، صدای صفیر گلوله، انفجارهای وحشتناک و پی در پی، خفتن در بیابان آن هم در آغوش خارهای مغیلان و ... تصورش هم تن هر انسانی را می لرزاند با این حال یک آرامش باورنکردنی ناشی از توکل و یاد خدا بر من حاکم شده و آن شرایط بسیار سخت را قابل تحمل کرده بود. پاسبخش فلک دوبار پست شب و روز را با هم عوض کرد و در واپسین روز دوم آنگاه که خورشید هم چون من رمق از دست داده و رنگ رخسارش پریده بود، دو نیروی بعثی پیکر نیمه جانم را برداشته و برای آزمونی هفت ساله به زندان که نه، دانشگاهی دیگر بردند.

 

کد خبر 135735

 

مطالب مرتبط

دیدگاه ها

شما هم می توانید نظرات خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید